یکشنبه قبلی از کلاس آقای پاینده اومدم بیرون. رفتم تا ولی عصر. از ولی عصر قدم زنان اومدم پایین تا میدون ولی عصر. رفتم «به نام پدر» رو دیدم. بعد از فیلم اومدم بیرون و یه کم همون اطراف راه رفتم تا اذان رو بگن. وقتی اذان مغرب رو گفتند رفتم نمازم رو توی یک مسجد نیمه کاره خوندم و وقتی میومدم بیرون کارگر افغانی ای رو دیدم که یک سبد سیب زمینی خلال شده رو زیر شیر مسجد می شست. از مسجد اومدم بیرون و اومدم کافی نت سراغ کلرجی من.
یکشنبه بعدی از کلاس آقای پاینده اومدم بیرون. رفتم تا ولی عصر. از ولی عصر قدم زنان اومدم پایین تا میدون ولی عصر. رفتم «به نام پدر» رو دیدم. بعد از فیلم اومدم بیرون و یه کم همون اطراف راه رفتم تا اذان رو بگن. وقتی اذان مغرب رو گفتند رفتم نمازم رو توی یک مسجد نیمه کاره خوندم و وقتی میومدم بیرون کارگر افغانی ای رو دیدم که یک سبد سیب زمینی خلال شده رو زیر شیر مسجد می شست. از مسجد اومدم بیرون و اومدم کافی نت سراغ کلرجی من.
همه چیز مثل دفعه قبل. حتا کارگر افغانی و سیب زمینی هاش هم تکرار شد. خلاصه یعنی من ساواه یوماه ... واه واه واه. ولی یه تفاوتی داشت. دفعه قبل همه این کارا رو تنهایی کردم ولی این بار دو تا رفیق بامرام هم باهام بودند. یکی هاتف بود یکی دیگه هم ... حالا می گم.
ناصر شفیعی بالای تپه شاهد ایستاده بود و تازه فهمیده بود که مینی که زیر پای حبیبه ش منفجر شده همونیه که خودش برای پیش گیری از جلو اومدن عراقی ها با دست خودش کاشته. با خودم گفتم الانه که حسن آقا اشکش جاری بشه. سرم بردم نزدیکش و گفتم که حسن آقا مواظب باش گریه ت نگیره. ناصر شفیعی صدا زد: «یا زهرا» و شروع کرد با خدا صحبت کردن :«خدایا پای منو بگیر و پای حبیبه رو پس بده. خدایا من جنگیدم اون که نجنگید. خدایا من عقیده داشتم اون که عقیده نداشت. خدایا ...» سرم برگردوندم طرف حسن آقا. دیدم بععععله. سفارش من به دردش نخورده بود. مرد گنده داشت گریه می کرد. در همون حال که حسن آقا داشت گریه می کرد و بعد از دو سال دوباره اومده بود که فیلم حاتمی کیا ببینه چند نفری از خانم ها دست شوهراشون رو یا هر مرد دیگه ای که همراشون بود رو گرفتند و با عصبانیت از سینما خارج شدند.
انصافا چه فیلم بی خودی بود ... برای اون ها!
باید یکی رو جور کنم برای یکشنبه بعد تا دوباره برم فیلم رو ببینم. اون وقت می شه من ساواه ایامه ... اوه اوه اوه